نمایشگاه کتاب
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
قصه دوم : دوست سفارشی سید حسین
******************************
بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود حدود بیست و هفت هشت ساله ، ازتوی هتل و سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک من هست. فکرکردم . ازکراوات خوشش نیومده هرچند من توی ایران هم همیشه کراوات می زدم و این را همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند .
اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا" ظاهر من ناراحتش می کنه . بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم . حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشونرو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.
نمایشگاه کتاب
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
قصه دوم : دوست سفارشی سید حسین
******************************
بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود حدود بیست و هفت هشت ساله ، ازتوی هتل و سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک من هست. فکرکردم . ازکراوات خوشش نیومده هرچند من توی ایران هم همیشه کراوات می زدم و این را همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند .
اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا" ظاهر من ناراحتش می کنه . بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم . حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشونرو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.
علی با مدیرسالن بزبان آلمانی گفتگویی کرد وگفت :عموشما همینجا بمونید. من میرم وسایلتون را می گیرم میارم فقط بارنامه تون روبه من بدین .
گفتم : مطمئن هستی نیازی به اومدن من نیست؟
جواب داد : بله خیالتون راحت باشه این و گفت و با سرعت ازمن دورشد و رفت روبروی غرفه من یک شرکت انتشاراتی اماراتی غرفه داشت ، که بعدا" فهمیدم متعلق به وزارت دفاع امارات است . دوتا خانم جوان متصدی اون بودند،مشغول براندازغرفه بودم و داشتم نقشه می کشیدم برای تزیین وچیدمان غرفه که یکی از آن خانم که کمی چاق بود و نفس نفس می زد ، ازتلاش برای زینت بخشیدن به غرفه شان ، بطرف من آمد و به زبان انگلیسی گفت : ببخشید ما قدمان نمی رسد امکان داره . این پلاکارد رابرای ما روی آن دیوار نصب کنید؟
پاسخ دادم : البته . و روی صندلی که جلوی دیوار بود رفتم وآنرا برای شان نصب کردم و پس از حصول اطمینان از نصب دقیق و تشکرهردوخانم به غرفه برگشتم درهمین زمان چشمم به همان جوان توی هتل افتاد ، . دیدم دقیقا" همۀ کارهای من را زیر نظرداره بازهم به روی خودم نیاورد م و سرگرم کارهای اولیه غرفه آرایی شدم . همه وسایل مورد نیاز قبلا" به بخش تدارکات نمایشگاه سفارش شده ودرغرفه قرارگرفته بود ازجمله ویدئو پروژکشن ، پرده نمایش ، قفسه های کتاب میز ، صندلی و . همه چیز همونطور که سفارش شده بود
داشتم میز و صندلی رو جابجا می کردم که یکی ازپشت سلام کرد وبنام صدام زد بر گشتم دیدم همون جوون است گفت : می تونم کمکتون کنم.
گفتم : به شما زحمت نمی دم .
گفت : زحمت نیست . و بلافاصله وبدون اینکه منتظرجمله بعدی من بشه کتش رو دراورد و روی یکی ازصندلی ها گذاشت وسرمیز رو گرفت درهمین اثنا علی هم با صندوق وسایل و کتابها وکاتالوگ ها که ازایران فرستاده بودم رسید . جوون دستش رو سمت علی دراز کرد و گفت : مجید هستم . علی متعجب دست داد و سلام وعلیک کرد
مجید که انگارمیدونست باید توضیحی بده، گفت : راستش من ناشرم ، دوست سید حسین ، تبلیغات لشکر 27 ، می دونست ، شما توی نمایشگاه هستید . سلام رسوند و گفت ، خودم رو بهتون معرفی کنم و بگم به فلان نشونی ، اگرامکان داره هوای من رو داشته باشین ، چون دفعه اولم هست که ازایران خارج می شم و توی یه نمایشگاه بین المللی شرکت می کنم . واسه همین هم امسال غرفه نگرفتم واومدم برای کسب تجربه البته بعد ازاین نمایشگاه برای خرید تجهیزات چاپخونه باید برم منچسترانگلیس ، . که اگر امکان داره مهمون من با هم بریم اونجا هرچقدرهم حق مشاوره بخواین روی دوتا چشمام
گفتم : من سید حسین رو دوست دارم و بهش مدیونم تا اونجا که بتونم کمکت می کنم.محض گل روی سید حسین . نه بخاطر پول .
خوشحال گفت : پس اگراشکالی نداره فقط اجازه بدین کنارتون باشم توی نمایشگاه و یاد بگیرم . هتل مون هم یکی هست
گفتم : بله متوجه شدم ازتوی هتل زیرنظرم داشتی .
جواب داد : منظور بدی نداشتم فقط دنبال فرصت مناسب بودم خدمت برسم و پیغام داداش حسین رو بهتون بدم و البته ازتهران و فرودگاه مهرآباد دنبال فرصت بودم .
گفتم : بسیارخب قبول . فقط یک شرط داره
پاسخ داد : هرشرطی باشه حرفی نیست
گفتم : حتما" سید حسین این رو هم بهت گفته که من ادم پرحرفی هستم . اما حوصله آدمای پر حرف و فضول رو ندارم . اصلا" دوست ندارم کسی توی کارام سرک بکشه بخصوص اگر بهش ربطی هم نداشته باشه
گفت: حاج حسین نگفته اما الان برام روشن شد قبول پر حرفی و فضولی موقوف ثبت شد .
گفتم : پس بجنبیم که داره دیرمی شه . باید غرفه رواماده برای بازدید کنیم .
ساعت چهاربعدازظهر بود که کارامون به پایان رسید و زدیم بیرون به پیشنهاد من رفتیم ایستگاه مرکزی مترو اونجا یه دوست جوان اهل ترکیه داشتم ، هم نام خودم احمد که دکه فروش کباب ترکی داشت ، هروقت گذرم به فرانکفورت میافته حتما" سری به اون می زنم یک کباب ترکی ویژه با ماست وخیار چکیده فرد اعلا جای همتون خالی
بعد از خوردن عصرانه توپ ، سه نفری به سمت شهرک محل هتل راه افتادیم و حدود پنج بود که رسیدیم.
قرارشد استراحتی به کنیم وهشت برای خوردن شام بریم رستوران چینی که علی پیشنهاد کرده بود. من و علی رفتیم اتاق خودمون اون هم رفت اتاق خودش
بعد از استحمام روی تخت درازکشیده بودم که علی پرسید: عمو فضولی نیست یه سوالی بپرسم
گفتم : نه عمجون بپرس
گفت : شما این مجید آقا رو قبلا" نمی شناختین .
گفتم : نه ولی کسی که معرفیش کرده خوب می شناسم سید حسین خالدی فرمانده واحد تبلیغات لشگر27 محمد رسول الله نه یکبار . بلکه سه بارجون من رو توی جنگ نجات داده خیلی بچه باحالیه . نمیشه روش رو زمین انداخت . بیخودی هم سفارش کسی رو نمی کنه نگران نباش جای نگرانی نیست.
علی هم قانع از پاسخ روشن من توی تختش دراز کشید . تا استراحتی بکنه و برای شام سرحال باشه
پایان قصه دوم
، ,هم ,رو ,نمایشگاه ,توی ,علی ,سید حسین ,بود که ,قصه دوم ,این را ,، بطرف ,روپیدا کردیم مسئول ,وغرفه روپیدا کردیم ,غرفه هاشونرو آماده ,خوشش نیومده هرچند
درباره این سایت