ahmadlavasani



نمایشگاه کتاب

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

قصه سوم : صبحانه، نهار و حتی شاید شام

*****************************

روز پرکاری در پیش داشتیم ، خوشبختانه هم علی و هم مجید خیلی اهل خواب نبودن . پس ساعت هفت لباس پوشیده توی غذاخوری مشغول انتخاب صبحانه بودیم ،

روی میز صبحانه واریته ای ازمواد غذایی خوشمزه ومقوی با چیدمانی زیبا دیده می شد شامل:

انواع قهوه : اسپرسو ماچیاتو، کاپوچینو، اسپرسو، کافه اسپرسو

نوشیدنی های دیگر: چای های ، انواع آب میوه، آب معدنی و وگا

محصولات ارگانیک: انواع کره و پنیر، خامه ،انواعمربای خانگی ، بهترین انواع عسل ارگانیک ، تخم مرغ، نیمرو،سوسیس سرخشده ، انواع کالباس ، ماهی و پنیر، شیرینی و کیک و انواع نان ها

درهمین زمان مدیره رستوران که خانمی حدود چهل و پنج ساله بود با قدی بلند و اندامی متناسب به من نزدیک شد و آرام و مودب گفت: ببخشید اقا

با لبخند گفتم : بفرمایید

ادامه داد : شما ایرانی هستید؟

پاسخ دادم : بله،چطور مگه ؟.

نمایشگاه کتاب

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

قصه سوم : صبحانه، نهار و حتی شاید شام

*****************************

روز پرکاری در پیش داشتیم ، خوشبختانه هم علی و هم مجید خیلی اهل خواب نبودن . پس ساعت هفت لباس پوشیده توی غذاخوری مشغول انتخاب صبحانه بودیم ،

روی میز صبحانه واریته ای ازمواد غذایی خوشمزه ومقوی با چیدمانی زیبا دیده می شد شامل:

انواع قهوه : اسپرسو ماچیاتو، کاپوچینو، اسپرسو، کافه اسپرسو

نوشیدنی های دیگر: چای های ، انواع آب میوه، آب معدنی و وگا

محصولات ارگانیک: انواع کره و پنیر، خامه ،انواعمربای خانگی ، بهترین انواع عسل ارگانیک ، تخم مرغ، نیمرو،سوسیس سرخشده ، انواع کالباس ، ماهی و پنیر، شیرینی و کیک و انواع نان ها

درهمین زمان مدیره رستوران که خانمی حدود چهل و پنج ساله بود با قدی بلند و اندامی متناسب به من نزدیک شد و آرام و مودب گفت: ببخشید اقا

با لبخند گفتم : بفرمایید

ادامه داد : شما ایرانی هستید؟

پاسخ دادم : بله،چطور مگه ؟.

گفت: از قبل به ما اطلاع داده شده ایرانی ها ازمحصولاتی که گوشت خوک درآنها بکارمی ره یا نوشیدنی هایی که حاوی الکل هست استفاده نمی کنند .

متوجه منظورش شدم با لبخندی دوستانه گفتم : البته این غالبا" صحیح است ،اما صد درصد نیست و ادامه دادم حالا موردی هست که این را میفرمایید .

پاسخ داد : راستش ، با دست به بخشی از کالباسها و سوسیس ها اشاره کرد و گفت :همینطور که می بینین اینهاهمه ازگوشت خوک درست شده ، ما چون میهمانان مختلفی داریم ، نمیتوانیم ازاین محصولات سرمیز صبحانه استفاده نکنیم اما زیر هر یک نوشتیم ، که چه نوع و ازچه موادی هستند .

گفتم : بله دیدم از این بابت متشکرم.

ادامه داد : البته من دیروز و امروز دیدم که هموطنان شما با اشتیاق از سوسیس و کالباس های تهیه شده ازگوشت خوک استفاده می کنند ، تلاش کردم برایشان این مطلب راتوضیح دهم . اما هیچیک ازآنان نه زبان آلمانی ونه انگلیسی نمی دانستند. به همین دلیل مزاحم شما شدم که به سایر میهمانان ایرانی این مطلب را یاد آوری کنید که مشکلی پیش نیاید

باز هم تشکر کردم و بعد ازانتخاب صبحانه به سرمیزی که بچه ها نشسته بودند رفتم، شیطنتم گل کرده بود علی پرسید عمومشکلی پیش اومده ؟ مدیر رستوران چی می گفت؟

جواب دادم : چیز مهمی نبود. می خواست ببینه راضی هستیم از منوی صبحانه؟ چیزی کم وکسر نداریم؟ منم تشکر کردم . صبحانه رو خوردیم و به طرف نمایشگاه حرکت کردیم . ساعت دهصبح درهای نمایشگاه رو به بازدیدکنندگان باز شد . سرمون خیلی شلوغ بود ، مشغول پاسخ به مراجعه کنندگان به غرفه بودیم که خانمی که مسئول غرفه امارات بود و من دیروز کمکشون کرده بودم. خودش رو به من رسوند وگفت : امروز نهار میهمان اونها هستیم . تشکرکردم وگفتم مزاحمشون نمی شیم . اما خیلی اصرارکرد غرفه هم خیلی پر ازدحام شده بود و باید به مراجعه کنندگان می رسیدم ؛ پس برای اینکه خلاص بشم و بکارهام برسم قول دادم نهار رو با اونها بخوریم . با گرفتن قول مساعد رفت بطرف غرفه خودشون . منهم سرگرم کار خودم شدم . ساعت یک نمایشگاه برای صرف نهار یک ساعت اعلام تعطیلی شد . مشغول جمع وجور کردن غرفه بودیم که دیدم همون خانم به طرفم می آد وقتی به من رسید پرسید : آماده هستید ؟

گفتم نفرمودید مناسبت این دعوت چه هست؟

گفت: سرمیزغذا در موردش حرف میزنیم . راه گریزی نبود به بچه ها گفتم غرفه را بندند تا بریم برای نهار . علی عکس العمل خاصی نداشت اما مجید سرو گوشش شروع کرد بجنبیدن ، به رستوران وی آی پی نمایشگاه رفتیم دربین راه گفتم : خب ما میزبان را باید به چه نامی صدا بزنیم؟

دعوت کننده ما پاسخ داد : ببخشید فرصت نشد خودمون رو معرفی کنیم . من یُمنا هستم و همکارم وانیا .من مدیر روابط عمومی انتشاراتمون هستم و وانیا هم معاون من هست بلافاصله پرسید و شما؟

گفتم من احمد ، ایشون علی وایشون مجید . بچه ها سری به معنی خشنودی ازآشنایی با هم تکان دادن . میهماندار رستوران ما را به میزی که ازقبل رزرو شده بود راهنمایی کرد و دستورغدا دادیم . تا آمده شدن. و سرو غذا ، علت این دعوت را جویا شدم ، یمنا بدون مکث گفت راستش من مدتها درفکرهستم که یک انتشارات شخصی درامارات تاسیس کنم . ازانجا که مادرم ایرانی است ، بسیارعلاقمند هستم با یک شریک ایرانی این کار را انجام بدم. توی چند سال گذشته ناشران ایرانی شرکت کننده را زیرنظر داشتم . اما هیچ کدوم بنظرم حرفه ای نرسیدند . تا دیروز که شما مشغول غرفه آرایی بودید متوجه شدم نوع برخورد و نگاه شما به نمایشگاه متفاوت هست . وانیا را فرستادم و یکی ازکاتلوگ هاتون را گرفت و آورد. من دیشب همه آن را بررسی ومرور کردم. متوجه شدم قضاوتم درمورد شما درست بوده ، به همین دلیل تصمیم گرفتم با شما وارد مذاکره بشم .

پرسیدم : خب قضاوت شما چی بوده و چگونه فکر کردید و چرا به این نتیجه رسیدید ، . که کار من با دیگران همکاران ایرانیم متفاوت هست .

گفت : این کارمشکلی نبود . شما از یک کاتالوگ ساده آما طراحی شده هم از نظر مفهومی و هم از لحاظ گرافیکی استفاده کردید برای عرضه کارهاتون . انتخاب آثاری که ارائه می کنید مشخص است با تسلط کافی و درست انتخاب شدن ، معمولا" همکاران شما در دوره های گذشته با آثاری شرکت میکردند.که مورد استفاده بومی داشت و قابلیت نشر بین المللی نداشت. اما من درکاتالوگ شما حتی با یک کتاب که نشود درهر گوشه ای ازاین جهان عرضه اش کرد روبرو نشدم. این نشون میده شما با نشربین المللی کاملا آشنایی دارید. و بعدهم تسلط شما به زبان و شیوه مذاکره همه نشان دهنده توانمندی بالای شماست حسابی چوب کاریم کرد

تشکر کردم و گفتم البته من ناشر نیستم ، ایجنت هستم

حرفم رو قطع کرد و گفت :این را می دانم ، ولی درعوض من یک ناشر هستم و ایجنت نیستم و دنبال شریکی هستم که بتواند کتابهایم را در دنیا عرضه کند .

گفتم " بهترین ایجنت های دنیا درانگلیس وآلمان مستقرهستند.

جوابداد : همشون دماغشون پر ازباد است ، شکم هاشون سیره

گفتم : شما گرسنه هستید؟.

گفت : نه ، عاشقم .

جا خوردم گفتم : بله

گفت : عاشقم ، من این کاررا برای پول انجام نمی دم من عاشق این حرفه هستم .

ظاهرا جواب ها رو توی دلش پشت سر هم چیده بود ؟

با اینحال پرسیدم چطور به این زودی اقدام کردید برای این پیشنهاد ؟ فکر نمی کنید بهتر بود تا آخر نمایشگاه صبر می کردید و بعد ازبررسی بیشتر روز آخر تصمیم می گرفتید برای این کار ،

گفت : نه ، فکر نمی کنم شما بدون برنامه اومده باشید نمایشگاه ، حتما" قرارهای زیادی دارید که از پیش تعیین شده و ازاین لحظه به بعد تا آخرین لحظه نمایشگاه ، دیگه نمی شد باشما حرف زد .

راست می گفت واقعا" هیچ وقت خالی برام تا آخرنمایشگاه وجود نداشت

گفت : ازتون خواهش می کنم دراین مورد فکرکنید و به من جواب بدید قول دادم که اینکار را بکنم. درهمین لحظه میهماندار با میز سیارغذاهای سفارش داده شده از راه رسید ومشغول خوردن شدیم. درطول نهار مجید رو زیر نظرداشتم تمام وقت تو نخ وانیا بود اما علی بدون هرگونه واکنش ویژه غذاش رو تموم کرد

درپایان نهار ضمن تشکرگفتم : متاسفانه امشب ما شام میهمان اتحادیه ناشران فرانکفورت هستیم . و نمیتونم به شام دعوتتون کنم . البته ممکن است اگر تمایل داشته باشید ما را دراین میهمانی همراهی کنید

گفت :اما این صورت خوبی ندارد ، ما که دعوتنامه نداریم.

گفتم : نه مشکلی نیست . چون کسی که من را دعوت کرده معاون اتحادیه و مسئول این میهمانی ست و دعوتش هم محدود به شخص من نبوده ، بلکه من رو با همکارانم دعوت کرده . خب ممکن است ما با هم همکار شویم . پس می توان گفت شما نیزهمکار ما هستید

گفت : اگر اینطور است که خیلی هم خوشحال خواهیم شد . میهمانی ساعت ده شب شروع می شد و تا نیمه شب ادامه می یافت. پس نشانی هتلشان را گرفتیم و قرارشد نه و نیم هتل اونا باشیم. تا دسته جمعی بریم به ضیافت شام .

پایان قصه سوم


نمایشگاه کتاب

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

قصه دوم : دوست سفارشی سید حسین

******************************

بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود حدود بیست و هفت هشت ساله ، ازتوی هتل و سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک من هست. فکرکردم . ازکراوات خوشش نیومده هرچند من توی ایران هم همیشه کراوات می زدم و این را همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند .

اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا" ظاهر من ناراحتش می کنه . بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم . حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشونرو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.

نمایشگاه کتاب

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

قصه دوم : دوست سفارشی سید حسین

******************************

بین ایرانی های شرکت کننده در نمایشگاه ، جوانی حزب الهی بود حدود بیست و هفت هشت ساله ، ازتوی هتل و سر صبحانه ، متوجه شدم که بد جوری توی کوک من هست. فکرکردم . ازکراوات خوشش نیومده هرچند من توی ایران هم همیشه کراوات می زدم و این را همه مسئولان و کارکنان ارشاد می دونستن که من این تیپی ام و حاضر به هیچگونه مصالحه هم بر سرکراوات نیستم . و صد البته و خوشبختانه به هردلیلی ظاهرا" این را پذیرفته بودند .

اما این جوان را ندیده بودم و فکرمی کردم ، احتمالا" ظاهر من ناراحتش می کنه . بهرصورت محل نذاشتم و پس ازاتمام صبحانه به اتفاق علی که حالا شده بود دستیارمن ، بطرف نمایشگاه راه افتادیم . حدود ده ونیم بود که رسیدیم،همه داشتن غرفه هاشونرو آماده می کردن . طبق نقشه راهنمایی که داشتم. یک راست رفتیم سالن پنج وغرفه روپیدا کردیم . مسئول سالن به سراغمون اومد و گفت؛ که بارمون کجاست و خواست بریم سریع آنها را تحویل بگیریم.

علی با مدیرسالن بزبان آلمانی گفتگویی کرد وگفت :عموشما همینجا بمونید. من میرم وسایلتون را می گیرم میارم فقط بارنامه تون روبه من بدین .

گفتم : مطمئن هستی نیازی به اومدن من نیست؟

جواب داد : بله خیالتون راحت باشه این و گفت و با سرعت ازمن دورشد و رفت روبروی غرفه من یک شرکت انتشاراتی اماراتی غرفه داشت ، که بعدا" فهمیدم متعلق به وزارت دفاع امارات است . دوتا خانم جوان متصدی اون بودند،مشغول براندازغرفه بودم و داشتم نقشه می کشیدم برای تزیین وچیدمان غرفه که یکی از آن خانم که کمی چاق بود و نفس نفس می زد ، ازتلاش برای زینت بخشیدن به غرفه شان ، بطرف من آمد و به زبان انگلیسی گفت : ببخشید ما قدمان نمی رسد امکان داره . این پلاکارد رابرای ما روی آن دیوار نصب کنید؟

پاسخ دادم : البته . و روی صندلی که جلوی دیوار بود رفتم وآنرا برای شان نصب کردم و پس از حصول اطمینان از نصب دقیق و تشکرهردوخانم به غرفه برگشتم درهمین زمان چشمم به همان جوان توی هتل افتاد ، . دیدم دقیقا" همۀ کارهای من را زیر نظرداره بازهم به روی خودم نیاورد م و سرگرم کارهای اولیه غرفه آرایی شدم . همه وسایل مورد نیاز قبلا" به بخش تدارکات نمایشگاه سفارش شده ودرغرفه قرارگرفته بود ازجمله ویدئو پروژکشن ، پرده نمایش ، قفسه های کتاب میز ، صندلی و . همه چیز همونطور که سفارش شده بود

داشتم میز و صندلی رو جابجا می کردم که یکی ازپشت سلام کرد وبنام صدام زد بر گشتم دیدم همون جوون است گفت : می تونم کمکتون کنم.

گفتم : به شما زحمت نمی دم .

گفت : زحمت نیست . و بلافاصله وبدون اینکه منتظرجمله بعدی من بشه کتش رو دراورد و روی یکی ازصندلی ها گذاشت وسرمیز رو گرفت درهمین اثنا علی هم با صندوق وسایل و کتابها وکاتالوگ ها که ازایران فرستاده بودم رسید . جوون دستش رو سمت علی دراز کرد و گفت : مجید هستم . علی متعجب دست داد و سلام وعلیک کرد

مجید که انگارمیدونست باید توضیحی بده، گفت : راستش من ناشرم ، دوست سید حسین ، تبلیغات لشکر 27 ، می دونست ، شما توی نمایشگاه هستید . سلام رسوند و گفت ، خودم رو بهتون معرفی کنم و بگم به فلان نشونی ، اگرامکان داره هوای من رو داشته باشین ، چون دفعه اولم هست که ازایران خارج می شم و توی یه نمایشگاه بین المللی شرکت می کنم . واسه همین هم امسال غرفه نگرفتم واومدم برای کسب تجربه البته بعد ازاین نمایشگاه برای خرید تجهیزات چاپخونه باید برم منچسترانگلیس ، . که اگر امکان داره مهمون من با هم بریم اونجا هرچقدرهم حق مشاوره بخواین روی دوتا چشمام

گفتم : من سید حسین رو دوست دارم و بهش مدیونم تا اونجا که بتونم کمکت می کنم.محض گل روی سید حسین . نه بخاطر پول .

خوشحال گفت : پس اگراشکالی نداره فقط اجازه بدین کنارتون باشم توی نمایشگاه و یاد بگیرم . هتل مون هم یکی هست

گفتم : بله متوجه شدم ازتوی هتل زیرنظرم داشتی .

جواب داد : منظور بدی نداشتم فقط دنبال فرصت مناسب بودم خدمت برسم و پیغام داداش حسین رو بهتون بدم و البته ازتهران و فرودگاه مهرآباد دنبال فرصت بودم .

گفتم : بسیارخب قبول . فقط یک شرط داره

پاسخ داد : هرشرطی باشه حرفی نیست

گفتم : حتما" سید حسین این رو هم بهت گفته که من ادم پرحرفی هستم . اما حوصله آدمای پر حرف و فضول رو ندارم . اصلا" دوست ندارم کسی توی کارام سرک بکشه بخصوص اگر بهش ربطی هم نداشته باشه

گفت: حاج حسین نگفته اما الان برام روشن شد قبول پر حرفی و فضولی موقوف ثبت شد .

گفتم : پس بجنبیم که داره دیرمی شه . باید غرفه رواماده برای بازدید کنیم .

ساعت چهاربعدازظهر بود که کارامون به پایان رسید و زدیم بیرون به پیشنهاد من رفتیم ایستگاه مرکزی مترو اونجا یه دوست جوان اهل ترکیه داشتم ، هم نام خودم احمد که دکه فروش کباب ترکی داشت ، هروقت گذرم به فرانکفورت میافته حتما" سری به اون می زنم یک کباب ترکی ویژه با ماست وخیار چکیده فرد اعلا جای همتون خالی

بعد از خوردن عصرانه توپ ، سه نفری به سمت شهرک محل هتل راه افتادیم و حدود پنج بود که رسیدیم.

قرارشد استراحتی به کنیم وهشت برای خوردن شام بریم رستوران چینی که علی پیشنهاد کرده بود. من و علی رفتیم اتاق خودمون اون هم رفت اتاق خودش

بعد از استحمام روی تخت درازکشیده بودم که علی پرسید: عمو فضولی نیست یه سوالی بپرسم

گفتم : نه عمجون بپرس

گفت : شما این مجید آقا رو قبلا" نمی شناختین .

گفتم : نه ولی کسی که معرفیش کرده خوب می شناسم سید حسین خالدی فرمانده واحد تبلیغات لشگر27 محمد رسول الله نه یکبار . بلکه سه بارجون من رو توی جنگ نجات داده خیلی بچه باحالیه . نمیشه روش رو زمین انداخت . بیخودی هم سفارش کسی رو نمی کنه نگران نباش جای نگرانی نیست.

علی هم قانع از پاسخ روشن من توی تختش دراز کشید . تا استراحتی بکنه و برای شام سرحال باشه

پایان قصه دوم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سپیدانه fatemetavakoli daneshtizhooshan qutabxane کتابخانه کوچک تكرار نیلوفری مطالب جدید حقوقی و فقهی اکسیر؛ یک جرعه کتاب مد روز عشقنامه